خا طرا تی از از دوستان شهید محمد رفعت آزاد
((عکس))
مرگ در راه هدف ، برای او، آنچنان شیرین بود که قبل از اعزام ، حتی به فکر مراسم عزاداری خود بود . عجبا ! از این اندیشه رفیع انسانی ! به خدا که انسان در شگفت و حیرت می ماند . چگونه می شود که نوجوانی 13 ساله ، این چنین رفیع بیندیشد ؟
برادر شهید ، از آن زمان می گوید: - (( روزی که قرار بود به جبهه اعزام شود، به عکاسی رفت واز خود عکس بزرگی (40*30) تهیه کرد . در حالی که قبل از این به داشتن عکس بزرگ ، آن هم به آن سبک وسیاق ، علاقه ای نداشت . این قاب عکس ، هنوز در منزل نگهداری می شود وچهره ی معصوم او را تداعی می کند ))
((کوه و زخمی شدن محمد))
وقتی گام های استوارت را بر قامت کوه نهادی ، کوه ، این مظهر استواری ، تکبیر گفت وتحسین کرد این مرد کوچک سالهای جنگ را !
برادر بسیجی ((نصرالله سلیمی فرد)) از خاطرات آن روزها ، می گوید :
- ((در یک روز گرم تابستانی ، از طرف بسیج ، به کوه های اطراف شهرستان ((خورموج)) رفته بودیم . محمد هم با ما بود . در آن جا ، برنامه کوهنوردی داشتیم ؛ قرار بود تا رسیدن به قله ، کسی آب ننوشد . وقتی به قله رسیدیم ، پس از رفع تشنگی ، مجدداُ تا رسیدن به پایین قله ، کسی لب به آب نزند . پس ، از تنها کلمن آبی که داشتیم مثل چشمانمان مراقبت می کردیم و تا قله ی کوه ، نوبتی آن را حمل می نمودیم . نزدیک قله نوبت به محمد رسید .
از آنجایی که محمد، بدن نحیفی داشت ، به محض گرفتن کلمن آب ، تعادلش به هم خورد وآب به روی زمین ریخت. خود محمد هم چند متری به طرف پایین ، سر خورد واز ناحیه سر ، به شدت مجروح شد. همه ما ،محمد را مثل برادرمان دوست داشتیم واز این بابت خیلی ناراحت شدیم. تشنگی را فراموش کردیم ومحمد را بر دوش کشیدیم وتا پایین کوه اوردیم .))
((شوق برای حضور در جبهه))
محمد آن چنان به جبهه علاقهمند بود که دور از دید دوستان، عازم جبهه می شد .
((مهدی باژوند)) همرزم محمد از آن زمان می گوید :
- ((در سال 61 ، همزمان با تشییع پیکر پاک شهیدان ، ((ریشهری ))و ((شبل الحکما )) من ومحمد تصمیم گرفتیم به جبهه برویم . پس ، مخفیانه ودور از دید دوستان به ((شیراز)) رفتیم که البته من به دلیل بیماری مادرم به ((بوشهر )) بازگشتم ولی محمد به همراه دیگر رزمندگان به جبهه اعزام شد .))
-((در هفتم تیر ماه 62 ، سالگرد شهادت((شهید بهشتی )) به جبهه اعزام شدم. گردان ما،((کربلا)) نام داشت و در پادگان ((جلدیان )) در استان((آذربایجان غربی)) (پادگانی که متعلق به نیروی زمینی ارتش است) در حال آموزش بودیم که متوجه شدیم که یک گردان دیگر به نام گردان ((قدس)) از ((بوشهر)) اعزام شده است .
((یک روز بعد ، فهمیدیم تعدادی از بچه های محل ، از جمله ((محمد رفعت آزاد))در آن گردان هستند .او با آن سن کم سعی می کرد در خدمت به اسلام ، از دیگران عقب نماند .))
((علاقمند به جبهه))
اگر چه محمد ، بدن نحیف ولاغری داشت اما با قامتی استوار ، اسلحه بدوش می کشید و مردانه
می جنگید او به همه ثابت کرد که آن قدر بزرگ شده ام که از مردم کشورم دفاع کنم و بخاطر آنان بجنگم و حتی کشته شوم .
همرزم محمد ،برادر بسیجی ((بهمن حق شناس)) از زیرکی و تیز هوشی محمد می گویید:
((در آخرین مرحله ی اعزام محمد ، من ویکی دو نفر از بچه های محل ،همراهش بودیم .ما را ((شیراز)) اعزام کردن ودر آنجا دسته بندی وسازماندهی شدیم . آن زمان ، برای شرکت در جنگ ، افراد کم سن و سال وضعیف را از صف جدا وبقیه را به جبهه اعزام می کردند. بار آخر ،محمد را نیز از صف جدا کردند اما محمد با زیرکی در میان صفوف رزمندگان نفوذ کرد وتوانست به جبهه اعزام شود.))
((شب آخر))
ماه می درخشد ،آسمان آرام است و محمد هم آرامتر از همیشه ، گوشه ی سنگر آرمیده است . زمین به سان صحرای کربلا ، پر از مجروح و شهید است . خون زیادی از محمد رفته و همین موضوع محمد را تشنه کرده است . او آب طلب می کند و دوست وهمسنگرش ، لبان تشنه محمد را مرطوب می کند .
برادر بسیجی ((بهمن حق شناس))از سکوت شب وشهادت محمد می گوید:
- ((شب عملیات برای شام گوشت دادند . همه ، شام خوردیم ولی محمد لب به شام نزد . خلاصه اینکه ، خود را آماده ی عملیات کردیم . نیمه های شب ، ما را به خط مقدم بردند . ما به عنوان نیروهای پشتیبانی ، وارد منطقه ای شدیم که قبل از ورود ما ، عملیات اصلی در آن انجام شده بود .
آتش سنگینی از طرف نیروهای عراقی بر ما می بارید . من آر پی چی زن بودم و محمد و ((ایرج زارعی)) کمکی من بودند . وقتی دیدم آر پی چی فایده ای ندارد، به دنبال سلاح سبک تری گشتم . وقتی بازگشتم ، متوجه شدم محمد ترکش خورده است . او گوشه ی سنگر به دیوار تکیه داده وخون زیادی از او رفته بود . نمی دانستم چگونه او را به عقب ببرم ؛ هیچ وسیله و امدادگری در آن نزدیکی ها نبود . در همین حین ، دستور عقب نشینی دادند .
ایرج گفت : ((من کنار محمد می مانم تو برو عقب وکمک بیاور ! ))
ولی چون من ، هم سن وسال بیشتری داشتم و هم از میزان علاقه ی ایرج به محمد با خبر بودم ، قبول نکردم وبا اصرار ، ایرج را راضی کردم که برود ومن کنار محمد بمانم .
نیروها به طرف پایین عقب نشینی کردند و منطقه آرام وخلوت شد . دیگر صدای گلوله ای
نمی آمد . من در کنار محمد ، مدت کوتاهی به خواب رفتم . وقتی با صدای هلیکوپتر از خواب بیدار شدم ، محمد هنوز زنده بود ولی خیلی بیحال نفس می کشید . چند بار خواستم او را بلند کنم اما هر بار آنقدر درد می کشید که مانع می شد . تصمیم گرفتم زخمش را ببندم ، شلوارش را تا بیخ ران پاره کردم اما اثری از جراحت ندیدم . بعد متوجه شدم که ترکش به پهلوی او اثابت کرده و از طرف دیگر خارج شده است .
سر گردان بودم که چه کنم ؛ از یک طرف نگران محمد بودم واز طرف دیگر نگران رسیدن نیروهای عراقی ، ناخود آگاه گریه ام گرفت و به محمد گفتم :
-((تو اینجا شهید می شوی و من نمی توانم کاری بکنم .))او بدون هیچ افسوس و ناراحتی ، با قاطعیت جواب داد :((بله می دانم . یک مقدار آب بده بنوشم .)) من که می دانستم آب برای او ضرر دارد فقط لبهایش را تر کردم و یک جرعه به او دادم . محمد نفس آخر را می کشید و خبری از کمک نبود . تصمیم گرفتم خودم از قله پایین بروم وکمک بیاورم .با محمد خداحافظی کردم و رفتم . با مشقت فراوان خود را به نیروهای خودی رساندم . به هر زحمتی بود یک برانکارد تهیه کردم وچند نفر از بچه های بوشهر و ایرج را پیدا کردم و همراه آنها مجددا به قله بازگشتم . هر چند که در دل می دانستم که محمد شهید شده اما با خود گفتم حتی الامکان زخمی های دیگر را پایین بیاورم . بچه های که همراه من بودند ، هر کدام دو مجروح بدوش کشیدند . من بر بالین محمد رفتم ؛ او نفس نمی کشید . فهمیدم که شهید شده است .
نمی خواستم این موضوع را ایرج ، دوست صمیمی اش ، متوجه شود . به او گفتم :
- ((شما بروید و مجروحین را پایین ببرید ! من محمد را می آورم . )) ولی او ، اصرار داشت که در پایین آوردن محمد ، به من کمک کند . به زحمت ایرج را قانع کردم و او با مجروحین دیگر ، پایین رفت . در این حال متوجه شدم یک نفر در سنگری نشسته است . او ، عباس متقی بود . در حالی که مجروح ، در گوشه ای نشسته بود ، کلاش در دست ، آماده ی شلیک بود .
وقتی او را دیدم ، گفتم : (( نزن عباس ! منم بهمن .)) او کلاش را زمین گذاشت عباس را روی برانکارد گذاشتم وبا کمک یکی از بچه ها ، به عقب بردم . بعد از چند روز ، امدادگران ، پیکر همه ی رزمندگان را پایین آوردند . ))
((شهادت))
هیچگاه چهره ی معصومت را فراموش نخواهم کرد . تو آنچنان آرام ومظلوم چشم های خسته ات را بسته بودی که حتی پرندگان هم شرم داشتند از پریدن ، مبادا که صدا بالهایشان ، سکوت ترا بشکنند .
برادر بسیجی ، مهدی باژوند ، همرزم شهید از شهادت می گوید :
- ((عملیات از تاریخ 29 تیر ماه سال 62 آغاز شد ودر آن موفق شدیم قسمت اعظم خطوط دشمن را فتح کنیم اما از گروهان ما ، من وتعداد دیگری از همرزمانم ، در بالای تپه ای ، به مدت سه روز در محاصره دشمن ، زمین گیر شدیم . روز چهارم ، درست روبروی ما ، در
تپه ی مقابل ، جنگ سختی در گرفت . تا جایی که ، عراقی ها که تا آنروز ما را به زیر آتش گرفته بودند ، دیگر به سوی ما شلیک نمی کردند و تپه ی مقابل را هدف گلوله قرار داده بودند .
بعد از یک ساعت ، تعدادی از عراقی ها را دیدیم که در حال فرار از مقابل ما بودند . ما هم از فرصت استفاده کردیم ؛ از تپه پایین آمدیم و به سمت تپه ی مقابل حرکت کردیم . وقتی که به آن تپه رسیدیم ، رزمندگان زیادی را شهید ومجروح به روی زمین دیدیم که همگی در شیاری که روی تپه قرار داشت افتاده بودند . صحنه ی تاثر برانگیزی بود که هرگز آنرا فراموش نمی کنم .
در ابتدا ، تصور می کردیم که این شهیدان ، ارتشی هستند . به همین دلیل دنبال شخص خاصی نمی گشتیم . در حال پاک سازی بودیم که به سنگری رسیدیم . داخل سنگر ، یک چهره ی آشنا ، مظلوم وبی جان آرام گرفته بود . در آن زمان اصلا فکر نمی کردم که این شهدا از گردان تازه وارد بسیج هستند که به خط زده اند و این شهید هم ((محمد رفعت آزاد)) است . یکی از دوستانم ، او را وارسی کرد وگفت :
- (( چهره اش خیلی آشناست . ولی از آنجایی که هیچ علامت شناسایی نداشت واز طرف دیگر ما در حال حرکت بودیم ، نفهمیدیم که او کیست و به پیش روی ادامه دادیم تا به پادگان حاج عمران عراق رسیدیم .
در آنجا ، خط پدافندی تشکیل دادیم . بعد از یک روز ، ما را برای استراحت ، عقب آوردند .
به جای ما نیروهای تازه نفس خدمت کردند وما به پادگان جلدیان رفتیم . در آنجا متوجه شدیم که آن شهید معصوم محمد بوده است .))
محمد در تیر ماه سال 62 در منطقه عملیاتی حاج عمران به شهادت رسید .